ریشه و داستان ضرب المثل دانه دیدی دام ندیدی.
ریشه و داستان ضرب المثل دانه دیدی دام ندیدی
از میان ضرب المثل های شیرین زبان پارسی امروز برای شما دانه دیدی دام ندیدی را ریشه یابی میکنیم تا داستان آنرا بدانید.
مورد استفاده:
در مورد افرادی گفته می شود كه با غرور كاذبشان دچار درد سر میشوند.
داستان ضرب المثل:
در روزگاران گذشته، كلاغ و عقابی در جنگل زندگی میكردند. كلاغ روی یكی از درختان بلند جنگل لانه داشت و عقاب روی قلّهی كوه بلندی در وسط جنگل لانه ساخته بود. كلاغ خیلی دوست داشت مثل عقاب آرام و سریع بتواند پرواز كند. اما قادر نبود. كلاغ هرروز جلوی لانهاش مینشست
و به پرواز عقاب نگاه میكرد. خبر این كار كلاغ به گوش عقاب رسیده بود كه كلاغی روی درخت چنار بلند جنگل زندگی میكند كه از پرواز عقاب لذّت میبرد. بهمین دلیل عقاب هرروز وقتی شكارش رابه دست میآورد یك دور اضافه بالای درخت چنار میزد و به لانهاش در بالای كوه میرفت.
یك روز عقاب هرچه گشت شكار مناسبی پیدا نكرد وقتی از شكار ناامید شد تصمیم گرفت به سراغ كلاغ برود و وی را از نزدیك ببیند و بپرسد نظرش در مورد پرواز او چیست؟ با این افكار عقاب آمد روی شاخه جلوی لانهی كلاغ نشست. كلاغ داخل لانهاش بود وقتی دید عقاب به در لانهی او آمده سریع از لانهاش خارج شد و با خوشحالی گفت: درود. من همیشه شیفتهی شما و پروازتان بودهام، من هرروز ساعتها روی این شاخه مینشینم و پرواز زیبای شما را نگاه میكنم.
عقاب لبخندی زد و گفت: ممنونم. من هم خوشحالم كه تو پرواز من را دوست داری ولی تو باید در حد تواناییهای خودت از خودت توقع داشته باشی من عقابم و تو كلاغ تواناییهای ما در پرواز باهم متفاوت هست.
كلاغ گفت: میدونم ولی واقعاً برای من جالبه كه بدونم شما وقتی در آسمان با آرامش بالهایتان را باز میكنید و به آرامی حركت میكنید چه حسی دارید؟ اصلاً زمین، درخت و رودخانههای روی زمین رو چه طوری میبینید؟
عقاب ابتدا خواست واقعیت را بگوید و بگوید كه ازآن همه ی بالا همه ی چیز به وضوح این پایین نیست و همه ی چیز رو حتی كوچكتر از اندازه واقعی انها می بیند ولی وقتی كه كلاغ اینقدر از او تعریف كرده بودو به توانایی او غبطه خورده بود دچار غرور كاذب شد و نتوانست واقعیت را بگوید در عوض گفت: من درسته كه در فاصلهی زیادی نسبت به زمین پرواز میكنم ولی به حدی تیزبین هستم كه حتی تخم گنجشكی كه در لانهاش بالای یك درخت هست را می توانم ببینم.
كلاغ ساده گفت: خوش به حالت. عجب چشمان تیزبینی داری؟ عقاب گفت: این كه چیزی نیست طبق معمولً دانههای كوچكی را كه روی زمین افتاده است را هم قادرم ببینم. كلاغ كه خیلی تعجب كرده بود گفت: چه جالب، در آن دور دستها و اطراف جنگل چه میبینی؟ عقاب درواقع هیچ چیز نمیدید ولی برای اینكه دروغ اولش لو نرود وادار شد بگوید: چند دانهی گندم روی زمین ریخته
كه من از این جا می بینم. كلاغ كه واقعاً باورش نمیشد عقاب از این فاصله قادر باشد در دامنهی كوه دانههای گندم را ببیند گفت: میشه برای اینكه قدرت تیزبینی تو به من ثابت بشه از این جا بطرف آنجا بروی من هم با تمام توانم پرواز میكنم تا به آنجا برسیم.
عقاب به امید اینكه دراین فاصلهی طولانی بالاخره جایی چند دانهی گیاه میبیند و آن رابه كلاغ نشان می دهد و میگوید من از آنجا اینها را دیدم به راه افتاد. بعد از كمی كه پیش رفت، سعی كرد فاصلهاش با زمین را كمتر كند تا بادقت بیشتری بتواند زمین را ببیند تا شاید دانه گیاهی برای خوردن پیدا كند.
كلاغ بیچاره نفس ن با تمام توانش سعی میكرد تا به عقاب برسد ولی عقب می ماند. از طرفی عقاب همین طور كه آرام در فاصلهی كم در حال پرواز بود دید مشتی دانهی گندم روی زمین ریخته سریع بطرف آن رفت تا آنجا بماند و قبل از اینكه كلاغ برسد بتواند قدرت تیزبینیاش رابه او نشان دهد
ولی تا روی زمین نشست، طنابی را كه شكارچی اطراف تور كشیده بود را ندید و عقاب تیزبین داخل تور به دام افتاد. هرچه عقاب تلاش كرد تا خودش را نجات بدهد پروبال بیشتری از او میریخت و بیشتر گیر میكرد.عقاب اصلاً دوست نداشت كلاغ سر برسد و وی را در حالی كه در تور گیر افتاده را ببیند. راضی بود شكارچی بیاید
و هرچه زودتر وی را بردارد و هر بلایی میـــخواهد بر سرش بیاورد ولی كلاغ وی را نبیند. شكارچیان طبق معمولً هرروز صبح دام را میچیدند و فردا صبح برمیگشتند تا ببینند حیوانی در آن به دام افتاده یا نه. كلاغ كه تند و تند پر میزد تا به عقاب برسد، رسید ولی حیوانی كه در تور شكارچی اسیر شده بود را نشناخت.
كلاغ باورش نمیشد دوست زرنگ و تیزبینش در دام شكارچی اسیر شده است. كمی كه گذشت و مطمئن شد عقاب است، شروع كرد به خنده این خنده باعث عصبانیت بیشتر عقاب میشد. عقاب خواست اتفاق پیش آمده را توجیه كند و گفت: این دانههایی كه روی زمین ریخته را میگفتم من ازآن فاصله این دانهها را میدیدم. كلاغ زد زیر خنده و حسابی خندید و بعد گفت: تو دانههای به این ریزی را ازآن فاصله می توانی ببینی بعد دام به این بزرگی كه روی زمین پهن بوده را ندیدی؟
عقاب فهمید حسابی خراب كاری كرده و با غرور كاذبش آبروی خودش را برده چارهای نداشت جز اینكه به همه ی چیز اعتراف كند. گفت: حق با توست من به تو دروغ گفتم ولی خواهش میكنم قبل از اینكه شكارچی برگردد كمك كن و من رو از این مهلكه نجات بده.
كلاغ گفت: من كاری از دستم برنمیآید ولی به دنبال موش میروم. وی را به این جا میآورم تا طنابهای تو را بجود و تو را نجات دهد.
پارس ناز
درباره این سایت